مانلي مانلي ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

مادرانه

مادرمهربان

(( قند )) خون مادر بالاست . دلش اما هميشه (( شور )) مي زند براي ما ؛ اشک‌هاي مادر , مرواريد شده است در صدف چشمانش ؛ دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد! حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد! دستانش را نوازش مي کنم ؛ داستاني دارد دستانش ...
27 فروردين 1391

پدر......

سلامتي اون پدري که شادي شو با زن و بچش تقسيم ميکنه اما غصه شو با سيگار ودود سيگارش! ...
27 فروردين 1391

مانلي شيطون ميشود

سلام دختر زيباي من خوبي؟؟؟؟؟ خوشي؟؟؟؟؟ آب و هوا اون تو چقونه است مامي؟ واي بيرون كه خيلي گرمه دختري  هنوز تابستون نيومده من هلااااااك شدم همش دلم ميخاد برم دوش خنك بگيرم بعدشم يك ليوان آب طالبي بخورمو كيف كنم راستي دختري ديشب كه تنهايي نشسته بودم وتازه يك عدد بستني رو باهم ميخورديم ييهويي با صداي بلند صدات كردم كه تو با شنيدن صداي من 4تا ضربه محكم زدي ومن رو غرق در شادي كردي خيلي خوشحال شدم    مانلي من اميدوارم بيشتر وبيشتر شيطوني كني تامامان كلي كيف كنه ...
23 فروردين 1391

تقديم به مادرم پاك ترين فرشته زمين

كاشكي ميشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم چقدر مث بچگي هام لالايي هاتو دوست دارم سادگي ها تو دوست دارم ، خستگي ها تو دوست دارم چادر نماز زير لب خدا خدا تو دوست دارم كاشكي رو تاقچه ي دلت آينه و شمعدون ميشدم تو دشت ابري چشات يه قطره بارون ميشدم كاشكي ميشد يه دشت گل برات لالايي بخونم يه آسمون نرگس و ياس تو باغ دستات بشونم بخواب كه ميخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم پيشم بمون كه تا ابد دنيا رو با تو دوست دارم دنيا اگه خوب ... اگه بد ، با تو برام ديدنيه باغ گلاي اطلسي ، با تو برام چيدنيه مـــــــــــــــادر ... كاشكي ميشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم لالايي ها تو دوست دارم ، بغض ...
19 فروردين 1391

مادرررررررررررررر

بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده ! دیده ای ؟! ... ... شنیده ای ؟! بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند ! مـــــثل مـــــادر ...
19 فروردين 1391

من مریض شدم نی نی

سلام مهربونم امیدوارم عالی باشی عشقم وای مامی من خو ب نیستم 2روزه مریض شدم نمیدونم چرا ولی دچار (بیرون روی ) شدم میدونی فکرکنم بخاطر خوردن جگر بوده که با پدرجان  رفتیم جیگرکی باورکن همون موقع که داشتم میخوردم میدونستم حالم بدمیشه هیچی ازم نمونده جز یک  شکم قلمبه  اخه همش باید برم (پی پی) بتونم وای بعدشم چایی ونبات  امروزم نرفتم سرکار آنا اومد پیشم یکمی سرمو گرم کرد وبا خاله بهنوش کمک کردن مدل اتاق خوابو عوض کردیم کلی خوب شدش البته هنوز کارام مونده باید بگم بیان خونرو برای شب عید تمیز کنن مامی واتاق شمارو بدم رنگ کنن ولی هنوز درمورد رنگش ش به تفاهم نرسیدیم اینم منم دارم با بابا جون به نتیجه میرسم &nbs...
16 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد